دیدمش دوش رخ تراشیده


گفتم ای جان و دل که روی تو خست

گفت مشاطه بهر چشم بدان


خالی از وسمه بر رخم می بست

عرضم زانکه سخت نازک بود


تاب وسمه نداشت خون برجست